در پى توصيفهاى خادمان از شيرين، فرهاد نديده عاشق وى مى شود و خواهان برشمردن ويژگيهاى اخلاقى و رفتارى شيرين از جانب خادمان مى گردد.
از آن طرف شيرين سر مست از باده، سوار بر اسب به تفرّج پرداخته برفراز پشتهاى گروه آشناى خويش را مىبيند. نزديك كه مىشوند از آنها مى پرسد كه آيا صنعت پيشهاى آوردهايد؟ آنان جواب مىدهند دو مرد كاردان آوردهايم كه در هنر طاقاند و مشهور آفاق. نخستين ايشان با وعدههاى زر فريفته نمىشود، صنعت خويش را با گنج برابر نمىداند و زر و سنگ در نظر وى يكى است. شيرين مىگويد: حتما او ديوانهاى بيش نيست! جواب مىدهند: نهتنها ديوانه نيست بلكه كسى چون او فرزانه نيست و بخاطر كارفرما به كار و صنعتگرى مىپردازد. شيرين از هنرمند ماهر ـ فرهاد ـ مىپرسد: نامت چيست و از كدام سرزمينى؟ او جواب مىدهد: من مسكينى چينىام و نامم فرهاد است، از خويش آزادم ليكن غلام توام.
سپس شيرين و فرهاد با هم به گفتگو مى پردازند. ناگهان نگهبانان از هر طرف مىرسند و اين دو دلداده خاموش مى مانند و حكايت نيم گفته مىماند:
نواى عشقبازان خوش نوايى است كه هر آهنگ او را ره به جايى است
نظرات شما عزیزان: